loading...
عشق عشق عشق

elena بازدید : 10 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)
مهدی و النا دو عاشق جدا ناشدنی

elena بازدید : 11 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)
رد خیلی دوست داشتم باهاش دست بدم بغلش کنم یا حتی بوسش کنم ولی اصلا جرأت نمی کردم منم پررویی کردم و گفتم اگه میخوای ببخشمت باید بوسم کنی دیدم یه لحظه مکث کرد و گفت باشه بیا بوووس.گفتم زحمت کشیدی پشت تلفن؟گفتم باید بیای تو پارک جلو همه دوستام بوسم کنی گفت من خجالت میکشم و نمیتونم و فلان گفتم یا میای بوسم میکنی یا نمیبخشمت بالاخره راضیش کردم که بیاد وبوسم کنه اومد توپارک پیش الناز و ملینا و دوتا ازاز دوستام بوسم کرد و منم گرفتم بوسش کردم.روزها گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یه روز که پدر و مادرم خونه نبودن مهدی رو دعوت کردم بیاد خونمون فقط 3 نوع غذا پخته بودم واسش خلاصه اومد غذا خورد و یه کم نشستیم و منم دیگه راحت بودم پیش مهدی نه روسری سر میکردم نه لباس پوشیده میپوشیدم انقدر دوستش داشتم که همیشه بغلش میکرد و آروم میگرفتم.روزی شد که دیدم تو پارک نشسته داره سیگارمیکشه دلم میخواست بکشمش رفتم جلو و گذاشتم زیرگوشش و چند لحظه ای گذشت و دلم طاقت نیاورد دستمو انداختم دور گردنش و بوسش کردم.بالاخره مدرسه ها باز شد،مدرسه من وملینا یکی بود مهدی هر روز مارو میبرد مدرسه و برمیگردوند.روزی نشستم باهاش حرف زدم و قرار شد خانم بشم و چادرسرکنم و نمازبخونم و...الانم میگم من زندگی که الان دارمو مدیون مهدی هستم.خاطره هامون زیاده خیلی خیلی زیاده ولی من 3 تای دیگه رو الان میگم و بقیش باشه واسه روزهای بعد.

elena بازدید : 13 دوشنبه 24 تیر 1392 نظرات (0)
سلام به همه دوستانم.میخوام خاطره های از زندگیم رو یعنی از اول عاشقیم تا الان براتون بگم.ما اهل ارومیه هستیم 6 خواهریم و برادر نداریم.اسمامون به ترتیب از کوچیک به بزرگ:آیسان،ائل آی،آیتن،ملینا،النا خانم گل که خودمم،الناز.ما کرد زبان هستیم.ماه رمضوسال 91 خونواده ای تشریف آوردن محله ما و با ما همسایه شدن.این خونواده 5 نفره به غیراز پدر و مادر دوتا پسر داشت و 1 دختر.پسر بزرگه زیاد اهل رفیق بازی و دوستینبود.همه زندگیم،همه فکر وذکرم شده بود این اقا پسر.تا این که یه روز تو پارک دم خونمون رفتم و بهش سلام دادم و احوالپرسی کردم طلفی از خجالت داشت سرخ میشد.بهش گفتم چرا دوستی چیزی نداری؟و از این چیزا.بعد اون هروقت تو پارک مینشستیم چشم من رو مهدی بود و چشم مهدی رو من انقد دوستش داشتم که نگو...یه شب ساعت 12 تو پارک نشسته بودم که دیدم چند نفر مهدی رو دارن بد جور میزنن بدو بدو رفتم جلو و انقد داد کشیدم و جیغ زدم تا اینکه ولش کردن از دماغ و دهنش داشت خون میومد رفتم مغازه آب گرفتم دادم بهش دست و صورتشو شست خیلی دلم میخواست کمکش کنم که بلند شه و لی میترسیدم اگه دست بزنم بهش ناراحت شه.خلاصه رفت خونه فرداش منو تو پارک دید و اومد جلو انقد ازم تشکر کرد که خودم داشتم شرمنده میشدم اون شب تا صبح نخوابیدم فقط تو فکر مهدی جونم بودم.خلاصه ماه رمضون بود و توپارک شبا تا ساعت 2 جمعیت پر بود.مینشستم تو پارک وو فقط به مهدی نگاه میکرد و تا اینکه یه روز دیگه دلم طاقت نیاورد و تصمیم گرفتم برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم.من اون موقع لباسای تنگ و کوتاه میپوشیدم ولی میدونستم مهدی از اینجور دخترا خوشش نمیاد و رفتم تیپمو کلا عوض کردم و مانتو بلند و شلوار لی و مقنعه رفتم پیشش،دل تو دلم نبود داشتم سکته میکردم رفتم جلو بهش سلام کردم و احوالپرسی بعد حرفمو گفتم مهدی داشت نفس نفس میزد و بهم گفت اتفاقا منم همین حسو بهتبهت داشتم ولی جرأت نمیکردم بگم شمارشو گرفتم و رفتم خونه از شادی داشتم بال درمیاوردم انقد خوشحال بودم که همه تو خونه فهمیده بودن.شروع کردیم باهم حرف زدن و رابطمون هر روز بهتر و صمیمی ترمیشد.هر روز همدیگه رو تو پارک میدیدیم تا اینکه یه بار بغل دست مهدی نشسته بودم مامان مهدی دید اومد تو پارک زد زیر گوشم و گفت با پسرمن چیکار داری و دست ازسرش وردار وفلان رفتم خونه انقد گریه کردم...مهدی زنگ زد معذرت خواهی ک
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 8
  • بازدید کلی : 320